با پای خود قدم بزن اما زمین نخور...* با پای خود قدم بزن اما زمین نخور...*
تاریخ : 23 / 8 / 1391
نویسنده : امیر

 

می بوسمت چنانکه لبت را لواشکت

یا آنچنان که مادرت از دست کوچکت

 

وابسته ام به دست تو چون بادبادکت

دلبسته ام به بوی تنت چون عروسکت

 

ای گریه ات تلنگر باران به روی برگ

آنگونه خسته ام که تو از انتظار مرگ

 

با سن و سال تو سرطان سازگار نیست

با درد ممتد تو جهان سازگار نیست


یک لحظه بازگرد به دنیا، به زندگیت

در گیر کن حواس خودت را به زندگیت

 

" باید که اشک در غم ما پرده در شود"

از درد تو تمام جهان باخبر شود

 

برگرد و مثل دخترکی چارساله شو

بازی بکن، هوار بکش، خنده کن، بدو

 

خود را نبین در آینه، چون غصه می خوری

به غده ات نگاه نکن ، غصه می خوری

 

آشفته های روی سرت را رها کن و

راز نهان شعر مرا برملا کن و

 

طعنه بزن به روسری و مرگ و روزگار

مانند گیسوان خودت دائما" ببار

 

دورو برت تورا به تمسخر گرفته اند

از شرم کودکان به سرت روسری ببند

 

دست مرا نگیر، برو، از همه ببُر

با پای خود قدم بزن اما زمین نخور...*




|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید